صبحِ زود! آسمان دلش ابری‌ست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکی‌ام را بپوشم یا زیر مانتوی لیمویی‌ام،آن بلوزِ گپِ سرمه‌ای را!
حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟
هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندان‌هایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی تق‌تق روی هم صدا میدهند!
در آن لحظه همیشه یک حمامِ آب گرم می‌چسبد.درست وقتی که دمای بدنم دارد به ۳۴ درجه سانتی‌گراد نزدیک میشود! سخت‌تر از همه راضی کردنِ خودت برای اینکار است! اینکه چطور حال و حوصله پیدا کنم و بعد از دو دوتا چهارتا کردن،تصمیم به حمام رفتن بکنم،بنظرم کار هر کسی نیست!هرچند همیشه اولش سخت است و بعدترش با زور و تهدید مرا می‌کشانند بیرون!
آب‌ِ‌ گرم و دلنشینِ حمام،رخنه میکند در بند‌بندِ وجودم!بنظر می‌رسد من یک تکه یخ‌ِ سرد و بی‌تحرکم که آب جوش رویش ریخته باشند! کم‌کم آب میشوم،ولو میشوم و وا میروم و اگر حلال بودم،درونش حل میشدم!
بخار،حمام را می‌پوشاند و من در آغوش گرم و مه‌آلود،زیر دوش ایستاده‌ام!
زمان دارد میگذرد.
من باید ساعت ۷ از خانه بیرون بزنم.
فردا صبح دوباره میبینمت.خداحافظ ای خوشیِ کوچکِ تکرار شدنی!
#غزالیـــات


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خورشيد جماران felezyabjonoobi چربی گیر توریستگاه سکیرو دردانم طرح ترنج قالب های فارسی وردپرس 34