و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم.
یک دختربچه‌ی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم.
میگذارم وسط خیابان رقص‌پا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد.
میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای ش میپیچد لذت ببرد و دلهره‌ی شالِ افتاده‌اش را نداشته باشد.
میگذارم وقتی بچه‌های کوچکتر را دید،مارمولک‌بازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشه‌ی لب‌های مات‌زده‌شان!
من میگذارم برود دنبال هنر درحالیکه ارتباطاتش را با اطرافیانش قوی میکند و آرام و متین و لجباز است!
من میگذارم خودِ کوچکم برای همیشه درونم زنده باشد و عمیقاً نفس بکشد.
وقتی همسن‌هایش به قولِ دیگرانِ خاله‌زنک بچه‌دار میشوند،او خودش را بغلِ پدرش بیندازد و لوس کند و یا از مادرش بخواهد پشتش را مثل همیشه و به همان آرامی و مهربانی نوازش کند.
وقتی هم که پا به سن گذاشت،یادش می‌اندازم که بداند این پا گذاشتن از آن پا گذاشتن‌ها نیست! میگذارم درونم حتی وقتی بیش از هفتاد سال سن دارد،یادگیریِ زبان فرانسوی‌اش را شروع کند و به دنبالِ بلیطِ کنسرت‌های مورد علاقه‌اش باشد و درحالیکه کمردرد و پادرد به سراغش آمده،رقص جدیدی یاد بگیرد و لاک قرمزِ دیگری به یادِ جوانیِ باقی‌مانده‌اش بزند،حظ کند و لم بدهد روی تختش و دوستانش را در وبلاگش بخواند و آنلاین پیتزا سفارش دهد!
منِ کوچک،همیشه کوچک می‌ماند.حتی اگر صورتش مملو از چروک‌های ریز و درشت شود،پا به سنِ ظاهری بگذارد و حتی اگر بمیرد.
#غزالیـــات


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سفیران سروش سعادت برای تست لباس زنانه پیش بینی فوتبال با مجوز رسمی و جوایز میلیونی Derek کاندیدای پنجمین دوره انتخابات نظام پرستاری Eric برای ظهور، کار کوچکی کنیم قم درس هواکش